پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

به او بگویید دوستش دارم

 


 به او بگویید دوستش دارم،

 به او که تنش بوی گلهای نیلوفر را میدهد،

 به او که با جادوی کلامش زیباترین لغات را شناختم.

به او که لحن صدایش دلپذیرترین آهنگ است،

 به او که نگاهش به گرمییه آفتاب و

لبانش به سرخیه شقایق و دلش به زلالییه باران است

به او بگویید دوستش دارم،

 به او که صدای پایش را میشنوم،

 به او که لحن کلامش را میشناسم ،

به او که عمق نگاهش را میفهمم،

به او که ............

 به او بگویید دوستش دارم،

به او که گل همیشه بهارمن است

 

 

صادقانه

از افق روشن نگاهت

پنجره ای به آرزوهای سبزم بگشا

تا دلم بهانه ی بهار نگیرد

مثل پرستو

بر آبی آشفتگی هایم پرواز کن

 

جاری باش مثل آینه

در میان خطوط در هم گونه هایم

می خوآهم همیشه همین طور نگاهت کنم

 

معصوم مثل فرشته ها

 

آبی مثل نیلوفرها

بگذار افق نگاهت

آینه در آینه باشد

تا در صداقت آن

صادقانه بنگرم.

 

من و تا کجای این شب سیاه بی ستاره دنبال قصه ی خورشید می کشونی

دیگه نایی نداره پاهای خسته ام ، من و کی به شهر امید می رسونی

 

***************************************************

 

دلم تنگ شده ...................

 

انتظار

چشم از کوچه یاری ، بردار

و فراموش کن این کهنه خیال

نور فانوس رفیقی ، که تو را در یابد

کوله باری بردار

دست تنهایی خود را تو بگیر

و از آینه بپرس ...

منزل روشن خورشید کجاست؟

 

خداحافظ رفیق

 

هنوز دلم می سوزد از آنکه به وقت رفتنت تو را نبوسیدم

 

********************************************************

 

بالاخره تابستونم تموم شد و دختر دریا چمدوناشو بست

تا بره یزد دنبال درس و دانشگاش ......

 

 

بی خاطره ام و تلخ با طعم معطر پائیز

 

هنوزم نتونستم کاری بکنم ، حسابی کلافه ام . همش سعی می کنم قیافه ناراحتم رو پشت

لبخند های تصنعیم مخفی کنم ولی دستم دیگه برای مامان رو شده.

با احساسم مشکل پیدا کردم. همش گذشته رو مرور میکنم ، تو حال غرق میشم و از آینده

می ترسم . گاهی وقتها انقدر فکر می کنم که ساعت ها می گذره حتی تو خوابم.

الان از دو طرف شارژ روحی میشم. ولی می ترسم ، الانم که اینه ،پس فردا که فقط خودم و

خودم هستم باید چکار کنم . نکنه یه وقت کم بیارم ............

از بی توجهی بیزارم ولی نمیدونم چرا نتونستم نشون بدم یا خوب نشونش بدم .خوب سخته

دیگه ، وقتی همیشه غرق در محبت خانوادت باشی اونوقت از همه کسایی که تو زندگیت

میان همین انتظار رو داری و وقتی برآورده نمیشه شک می کنم به اینکه آیا درست فکر کردم،

آیا درست ..........

دونگانگی احساسات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه می تونم بی خیال باشم نه .........

آخه چرا من انقدر احساساتیم . گاهی وقت ها حالم از این همه احساس دوست داشتن به

هم می خوره ............

راست میگن که زیاده روی تو هیچ چیزی خوب نیست......

 کم کم احساس مامان داره باورم میشه ..............

 

 

تو میتونی اگه بخوای

 
وقتی تو بخوای .....
 
 ناممکن ممکن میشه........
 
وقتی تو بخوای گلی زیبا بکاری،
 
وقتی تو بخوای قایقی محکم بسازی،
 
وقتی تو بخوای انسان های گریون دور برت رو از ته دل بخندونی ،
 
معلوم میشه که تو برای توانستن منتظر هیچ کس نیستی
 
وقتی تو و فقط تو بخوای همه غیر ممکنها ممکن میشن.....
                                     
 
 

وسلام نام خداست

تو خونه تنها بودم. رفتم سراغ دفتر خاطراتم و کلی از خاطرات ۳ سال گذشته دانشجوئیم مرور شد.

داشتم دفترم رو ورق زدم که یهو چند تا کاغذ از لای دفترم افتاد، موشک هایی بودن که الهام درست می کرد و

توش برام پیغام می ذاشت.

ما ۴ تا دوست بودیم: الهام،زهرا،من و زینت. الهام و زهرا مامایی می خوندن و من و زینت کامپیوتر.

الهام تو پیغام هاش معمولا ساعتی رو که می خواست بیدار بشه می نوشت. آخه بچه های مامایی اصلا مثل بقیه

نمی خوابن( به خاطر شیفت های بیمارستانشون اکثرا شبها خیلی زود حدود ۸ می خوابیدن تا صبح ساعت ۳

بیدارشن و حاضر بشن برن یزد ،گاهی وقت ها هم اصلا شب ها به خاطر شیفت نمی اومدن خوابگاه)

کلا تو اتاق ما کسی( به جز من که با صدای پشه هم از خواب پا میشم) با صدای ساعت از خواب پا نمیشه

و اگر هم فرجی بشه و کسی از خواب پاشه میزنه تو سر ساعت و دوباره می خوابه،بنابراین هر کی باید

زود بیدار شه به من می سپره تا بیدارش کنم . از اونجایی که گاهی اوقات من تو اتاق نبودم یا الهام تو سالن ها

نمیتونست منو پیدا کنه برام تو این موشکها پیغام مینوشت و میذاشت رو تختم و بعد می خوابید.

بچه ها بهم میگن بابا تو دیگه کی هستی حتی موقعی که خودت صبح ها کلاس نداری بازم بقیه رو بیدار

میکنی(البته بگم که بیدار کردن برای سحر های ماه رمضون و نماز صبح هم از وظایف خطیر این جانب).

خلاصه خاطراتم مثل اسلاید از جلوی چشمام رد شدن. از اون جمع ۴ نفره زهرا ازدواج کرد و رفت تهران،

الهام دانشگاه سمنان قبول شد و رفت و حالا من و زینت موندیم . دو یار جدانشدنی . بقول بچه های فنی اگه یه

روز یکی از ما بدون اون یکی دانشگاه بیاد حتما یه اتفاقی افتاده.

۶ ترم مثل برق و باد گذشت و به قول امیر من الان ۸/۶ مهندس هستم.

ترم دیگه هم درس زینت تموم میشه و علی میمونه با حوضش( شهرزاد میمونه و یه ترم تنهایی)

بازم به قول امیر گاهی وقت ها سرنوشت و مصلحت آدم تو راه دوره.

یادمه ترم اول می خواستم انصراف بدم و بیام دانشگاه گیلان ،آخه من دانشگاه سراسری هم قبول شدم ولی با

حرف ها و دلگرمی های همین زینت خانوم منصرف شدم و امیدوارتربه آیند ه ای نامعلوم (خداییش خیلی سخته

که بچه شمال باشی و بخوای ۱۰۰۰ کیلومتر اون طرف تر تو کویر درس بخونی)

و حالا میبینم که از قسمت و سرنوشت گریزی نیست من نه تنها ۴ سال از بهترین دوران زندگیم اونجا رقم

خورد بلکه همراه زندگیم رو هم همون جا پیدا کردم.

 

زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموش است و

خاموشی گناه ماست

 

 

سختیش همین ۱۰۰ سال اول است.