پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

بی خاطره ام و تلخ با طعم معطر پائیز

 

هنوزم نتونستم کاری بکنم ، حسابی کلافه ام . همش سعی می کنم قیافه ناراحتم رو پشت

لبخند های تصنعیم مخفی کنم ولی دستم دیگه برای مامان رو شده.

با احساسم مشکل پیدا کردم. همش گذشته رو مرور میکنم ، تو حال غرق میشم و از آینده

می ترسم . گاهی وقتها انقدر فکر می کنم که ساعت ها می گذره حتی تو خوابم.

الان از دو طرف شارژ روحی میشم. ولی می ترسم ، الانم که اینه ،پس فردا که فقط خودم و

خودم هستم باید چکار کنم . نکنه یه وقت کم بیارم ............

از بی توجهی بیزارم ولی نمیدونم چرا نتونستم نشون بدم یا خوب نشونش بدم .خوب سخته

دیگه ، وقتی همیشه غرق در محبت خانوادت باشی اونوقت از همه کسایی که تو زندگیت

میان همین انتظار رو داری و وقتی برآورده نمیشه شک می کنم به اینکه آیا درست فکر کردم،

آیا درست ..........

دونگانگی احساسات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه می تونم بی خیال باشم نه .........

آخه چرا من انقدر احساساتیم . گاهی وقت ها حالم از این همه احساس دوست داشتن به

هم می خوره ............

راست میگن که زیاده روی تو هیچ چیزی خوب نیست......

 کم کم احساس مامان داره باورم میشه ..............

 

 

تو میتونی اگه بخوای

 
وقتی تو بخوای .....
 
 ناممکن ممکن میشه........
 
وقتی تو بخوای گلی زیبا بکاری،
 
وقتی تو بخوای قایقی محکم بسازی،
 
وقتی تو بخوای انسان های گریون دور برت رو از ته دل بخندونی ،
 
معلوم میشه که تو برای توانستن منتظر هیچ کس نیستی
 
وقتی تو و فقط تو بخوای همه غیر ممکنها ممکن میشن.....
                                     
 
 

وسلام نام خداست

تو خونه تنها بودم. رفتم سراغ دفتر خاطراتم و کلی از خاطرات ۳ سال گذشته دانشجوئیم مرور شد.

داشتم دفترم رو ورق زدم که یهو چند تا کاغذ از لای دفترم افتاد، موشک هایی بودن که الهام درست می کرد و

توش برام پیغام می ذاشت.

ما ۴ تا دوست بودیم: الهام،زهرا،من و زینت. الهام و زهرا مامایی می خوندن و من و زینت کامپیوتر.

الهام تو پیغام هاش معمولا ساعتی رو که می خواست بیدار بشه می نوشت. آخه بچه های مامایی اصلا مثل بقیه

نمی خوابن( به خاطر شیفت های بیمارستانشون اکثرا شبها خیلی زود حدود ۸ می خوابیدن تا صبح ساعت ۳

بیدارشن و حاضر بشن برن یزد ،گاهی وقت ها هم اصلا شب ها به خاطر شیفت نمی اومدن خوابگاه)

کلا تو اتاق ما کسی( به جز من که با صدای پشه هم از خواب پا میشم) با صدای ساعت از خواب پا نمیشه

و اگر هم فرجی بشه و کسی از خواب پاشه میزنه تو سر ساعت و دوباره می خوابه،بنابراین هر کی باید

زود بیدار شه به من می سپره تا بیدارش کنم . از اونجایی که گاهی اوقات من تو اتاق نبودم یا الهام تو سالن ها

نمیتونست منو پیدا کنه برام تو این موشکها پیغام مینوشت و میذاشت رو تختم و بعد می خوابید.

بچه ها بهم میگن بابا تو دیگه کی هستی حتی موقعی که خودت صبح ها کلاس نداری بازم بقیه رو بیدار

میکنی(البته بگم که بیدار کردن برای سحر های ماه رمضون و نماز صبح هم از وظایف خطیر این جانب).

خلاصه خاطراتم مثل اسلاید از جلوی چشمام رد شدن. از اون جمع ۴ نفره زهرا ازدواج کرد و رفت تهران،

الهام دانشگاه سمنان قبول شد و رفت و حالا من و زینت موندیم . دو یار جدانشدنی . بقول بچه های فنی اگه یه

روز یکی از ما بدون اون یکی دانشگاه بیاد حتما یه اتفاقی افتاده.

۶ ترم مثل برق و باد گذشت و به قول امیر من الان ۸/۶ مهندس هستم.

ترم دیگه هم درس زینت تموم میشه و علی میمونه با حوضش( شهرزاد میمونه و یه ترم تنهایی)

بازم به قول امیر گاهی وقت ها سرنوشت و مصلحت آدم تو راه دوره.

یادمه ترم اول می خواستم انصراف بدم و بیام دانشگاه گیلان ،آخه من دانشگاه سراسری هم قبول شدم ولی با

حرف ها و دلگرمی های همین زینت خانوم منصرف شدم و امیدوارتربه آیند ه ای نامعلوم (خداییش خیلی سخته

که بچه شمال باشی و بخوای ۱۰۰۰ کیلومتر اون طرف تر تو کویر درس بخونی)

و حالا میبینم که از قسمت و سرنوشت گریزی نیست من نه تنها ۴ سال از بهترین دوران زندگیم اونجا رقم

خورد بلکه همراه زندگیم رو هم همون جا پیدا کردم.

 

زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموش است و

خاموشی گناه ماست

 

 

سختیش همین ۱۰۰ سال اول است.

 

 

«اللهم عجّل لولیک الفرج»

 

گفتم شبی به مهدی بردی دلم زدستم

من منتظر به راهم، شب تا سحر نشستم

گفتا چه کار بهتر از انتظار جانان

من راه وصل خود را بر روی تو نبستم

گفتم دلم ندارد بی تو قرار و آرام

من عقده ی دلم را امشب دگر گسستم

گفتا حجاب وصلت باشد هوای نفست

گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم 

 

*************************************

عید همه مبارک

شاد باشید

 

عزیزم تولدت مبارک

 

 

تولد تولد تولدت مبارک

بیا شمع ها رو فوت کن تا ۱۰۰ سال زنده باشی

 

امیر جان تولدت مبارک

 

 

خیلی خوشحالم که امسال منم همراه خانوادت تو شادی جشن تولدت شریکم.

امیدوارم همیشه شاد باشی عزیزم و به آرزو های قشنگت برسی.

 

 

قلب من و تو را،

پیوند جاودانه مهری ست در نهان.

پیوند جاودانه ما نا گسسته باد!

تا آخرین دم از نفس واپسین من،

این عهد،

بسته باد ...

منم قلبم رو که جایگاه همیشگی عشق توست تقدیمت می کنم

 

 

و به باران سوگند

و به شبنم و به گل

و به هر چیز که چون عشق

لطیف است

که تو پروانه ی هستی منی!!!

 

دوستت دارم

 

 

Happy Birthday, My Love

,For your birthday

I'm sending you

a gift from my heart

a gift that will always

belong to you

a gift that I hope

you'll treasure

  for the rest of

your life

I'm sending you

...my love

 

چون نتوانستم سخنی بگویم، به خاموشی روی آوردم که زبان دل است.

 

 

این جمعه هم چشم به راهیم و منتظر

 شاید که بیایی

 

پشیمانی دگر سودی ندارد

جیرجیرک روزی به خرس گفت: عاشقت شدم!

خرس گفت: الان وقت خواب زمستانیه... بعد بیا حرف بزنیم .

زمستان گذشت و خرس بیدار شد .

و هرچه گشت جیرجیرک را نیافت...

او نمی دانست که جیرجیرک فقط 3 روز عمر میکند .

 

خدایا با من حرف بزن

 

کودک نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند،کودک نشنید

سپس کودک فریاد زد: خدایا با من حرف بزن

رعد در آسمان پیچید،اما کودک گوش نداد

کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:خدایا بگذار ببینمت

ستاره ای درخشید ،اما کودک توجه نکرد

کودک فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان بده

و یک زندگی متولد شد،اما کودک نفهمید

کودک با ناامیدی گریست

خدایا با من در ارتباط باش،بگذار بدانم اینجایی

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد

ولی کودک پروانه را کنار زدو رفت

 

( خدایا به ما قدرت درک خودت را عطا کن)