گاهی که دلم
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه هم ، دستانم را به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
و از چهار فصل دست کم یکی که بهار هست...
.
.
.
.
و مـــن هنــوز و برای همیشه تو را دارم
و به خود می بالم.
ایستگاه سکوت...جایی که میتونی فقط احساست رو درباره ی یه تصویر بگی..
حتما بیا.
ممنون که سر زدید.
اگه مایل به تبادل لینک هستید اطلاع دهید.
به روز هستم.
مرسی خانومی از بابت لینک.
من دوست دارم احساس شما و همین طور مفهومی که از هر عکس به ذهن شما میرسه رو بدونم.
اون تصویر هم راستش من خودم نمیدونم که متعلق به کجاست.. ولی تصورتون برای حالت کلی عکس و نوع تصویری که به ذهن شما میرسه برام اهمیت داره.
به هر حال ممنون که اولین دوست وبلاگی من شدید.
شهرزاد جان به روزم