پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

وسلام نام خداست

تو خونه تنها بودم. رفتم سراغ دفتر خاطراتم و کلی از خاطرات ۳ سال گذشته دانشجوئیم مرور شد.

داشتم دفترم رو ورق زدم که یهو چند تا کاغذ از لای دفترم افتاد، موشک هایی بودن که الهام درست می کرد و

توش برام پیغام می ذاشت.

ما ۴ تا دوست بودیم: الهام،زهرا،من و زینت. الهام و زهرا مامایی می خوندن و من و زینت کامپیوتر.

الهام تو پیغام هاش معمولا ساعتی رو که می خواست بیدار بشه می نوشت. آخه بچه های مامایی اصلا مثل بقیه

نمی خوابن( به خاطر شیفت های بیمارستانشون اکثرا شبها خیلی زود حدود ۸ می خوابیدن تا صبح ساعت ۳

بیدارشن و حاضر بشن برن یزد ،گاهی وقت ها هم اصلا شب ها به خاطر شیفت نمی اومدن خوابگاه)

کلا تو اتاق ما کسی( به جز من که با صدای پشه هم از خواب پا میشم) با صدای ساعت از خواب پا نمیشه

و اگر هم فرجی بشه و کسی از خواب پاشه میزنه تو سر ساعت و دوباره می خوابه،بنابراین هر کی باید

زود بیدار شه به من می سپره تا بیدارش کنم . از اونجایی که گاهی اوقات من تو اتاق نبودم یا الهام تو سالن ها

نمیتونست منو پیدا کنه برام تو این موشکها پیغام مینوشت و میذاشت رو تختم و بعد می خوابید.

بچه ها بهم میگن بابا تو دیگه کی هستی حتی موقعی که خودت صبح ها کلاس نداری بازم بقیه رو بیدار

میکنی(البته بگم که بیدار کردن برای سحر های ماه رمضون و نماز صبح هم از وظایف خطیر این جانب).

خلاصه خاطراتم مثل اسلاید از جلوی چشمام رد شدن. از اون جمع ۴ نفره زهرا ازدواج کرد و رفت تهران،

الهام دانشگاه سمنان قبول شد و رفت و حالا من و زینت موندیم . دو یار جدانشدنی . بقول بچه های فنی اگه یه

روز یکی از ما بدون اون یکی دانشگاه بیاد حتما یه اتفاقی افتاده.

۶ ترم مثل برق و باد گذشت و به قول امیر من الان ۸/۶ مهندس هستم.

ترم دیگه هم درس زینت تموم میشه و علی میمونه با حوضش( شهرزاد میمونه و یه ترم تنهایی)

بازم به قول امیر گاهی وقت ها سرنوشت و مصلحت آدم تو راه دوره.

یادمه ترم اول می خواستم انصراف بدم و بیام دانشگاه گیلان ،آخه من دانشگاه سراسری هم قبول شدم ولی با

حرف ها و دلگرمی های همین زینت خانوم منصرف شدم و امیدوارتربه آیند ه ای نامعلوم (خداییش خیلی سخته

که بچه شمال باشی و بخوای ۱۰۰۰ کیلومتر اون طرف تر تو کویر درس بخونی)

و حالا میبینم که از قسمت و سرنوشت گریزی نیست من نه تنها ۴ سال از بهترین دوران زندگیم اونجا رقم

خورد بلکه همراه زندگیم رو هم همون جا پیدا کردم.

 

زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموش است و

خاموشی گناه ماست

 

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 شهریور 1385 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
زندگی همش خلا صه می شه تو خاطره هایی که اومدن و رفتن .و فقط خاطرشون برامون موند..
منم گاهی اوقات با خاطراتم حال می کنم.شایدم آرزوی برگشت به عقب را دارم..

عاشق خدا سه‌شنبه 21 شهریور 1385 ساعت 12:19 ب.ظ http://mohabbatnet.blogsky.com

سلام
گفتی دوستت مامایی می خونه یاد خودم افتادم
منم از پریروز شدم دانشجوی رشته مامایی
بای

غریبه تنها چهارشنبه 22 شهریور 1385 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام
چه عجب یکی پیدا شد که قبول داشته باشه زندگی زیباست
یعنی میتونه زیبا باشه اگه ما بخواهیم.
و به راستی خاموشی گناه ماست.
همیشه دوستیهائی که بدون چشمداشتی ایجاد میشن و دلیل ایجاد شدنشون صرفا خود دوستیه زیبا و پاک و با دوام هستن.
شاد باشین.

رحیمه چهارشنبه 22 شهریور 1385 ساعت 04:17 ب.ظ http://www.ehsaneman.blogsky.com

سلام شهرزاد جونم .
چه جالب! همسن هستیم!
منم دو تا دوست صمیمی تو دانشگاه دارم که وقتی با هم هستیم دانشگاهو میذاریم رو سرمون(خنده)
خوش به حالت که زود بیدار میشی منو اگه بکشن نمیتونم به موقع بیدار بشم
به وبلاگی که گفته بودین سر زدم ..
قلم همسفر زندگیت خیلی خوبه!
خوب و خوش باشی
بای بای

امیر پنج‌شنبه 23 شهریور 1385 ساعت 11:58 ق.ظ http://pws.blogsky.com

زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و
خاموشی گناه ماست

شهرزاد جون خاطرات خوب می مونن و همیشگی میشن. متاسفانه خاطرات بد هم می مونن و همیشگی میشن !
پس سعی کن همیشه از خودت از اطرافیانت از زندگیت خاطره خوب بسازی تا هر وقت مرورشان می کنی خوشحال بشی و به آینده روشنت که ممکنه در دور دستها باشه امیدوارتر بشی. خانم مهندس ۶ دانگ کامل تو از روز اول دانشجوییت مهندس بودی (هندونه!).
آره عزیز دل برادر ...
بالاخره سرنوشت هم چیزه باحالایه که کلا ماها می سازیمش به عبارت واضحتر یعنی فقط من و تو !

آتنا یکشنبه 26 شهریور 1385 ساعت 02:40 ق.ظ http://www.partenon.blogsky.com

آفتاب نگاهت

روشنای کهکشان تنهایی من است
شک ،
در من پایان می گیرد
آنگاه که لبخند می زنی به رویم
امید،
در من جان می دمد
آنگاه که
گوشی صبورمی شوی
برای گفته ها و ناگفته هایم
همپای دردها و
دریغ هایم می شوی
تا مباد از خود واپس بمانم
همتای من اگر تو
تا ابد
چله نشین شادی های
بی پایان خواهم بود
با تو
به هر چه آفتاب اقتدا می کنم
این همه نجابت
دریغ است که
در حصار حسادت من اسیر بماند
تابنده باش
آنچنانکه که بوده و هستی
نه برای من
برای همه کسانی که
برای رسیدن به امیدهاشان
به آفتابی چون تو نیاز دارند ؛
صادق و صمیمی و پاک
منتظرت هستم....

مجتبی تقوی زاد یکشنبه 26 شهریور 1385 ساعت 03:45 ب.ظ http://sashoosa24.persianblog.com

زندگی زیباست ای زیبا پسند .........زنده اندیشان به زیبا می رسند..............آنقدر زیباست این بی بازگشت ..........کز برایش می توان از جان گذشت

یوسف دوشنبه 27 شهریور 1385 ساعت 10:30 ب.ظ http://2262.blogfa.com

سلام
به به و چه چه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

علیرضا سه‌شنبه 28 شهریور 1385 ساعت 01:12 ب.ظ http://champions.blogsky.com/

سلام
خوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد