ایمان داشته باش که کمترین مهربانی ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. پس چگونه فراموش خواهی شد تو که پیشه ات مهربانی است.
شارمیتای من دوستت دارم.
مهم نیست که:
کی باشیم
کجا باشیم
چرا باشیم
چطور باشیم
مهم اینه که:
توی سال جدید
به یاد هم باشیم
برای هم باشیم
سال نو مبارک
زیستن،
بی هوای سبز عشق
مردنی مکرر است
عشق،
وامدار چشم تست.
بی تو،
چنگ میزند
بر دلم غمی غریب
چشم جان،
بهانه گریستن گرفته است .
دست زمان را می گیرم و به گذشته ها می روم و بالشم را پر از خاطراتم می کنم تا خواب تو را ببینم. گاهی خواب هایم آنقدر آشفته اند که نفسم در سینه حبس می شود و گاهی خوابهایم آنقدر آرام وشفافند که وقتی چشم می گشایم جای انگشتانت را روی صورتم حس می کنم و عطر تن تو را در آغوش می گیرم .
یک روز آنقدر برایم دور و ناپیدایی که نشان تو را از هیچ کس نمی توانم بپرسم و روز دیگر آنقدر نزدیک و پیدایی که بی آنکه پلک هایم را باز کنم تو را می بینم .
نمی دانم چند بار دیگر در بهار به دنیا خواهم آمد ولی اگر باز هم به دنیا آمدم تو را مثل همیشه دوست خواهم داشت .
.......................................................
دلم آنقدر برای چشمانت تنگ شده که بوسه هایت را به عنوان خاطره ای خوش به خاطر می آورم.
امیر جان دوستت دارم ...
می دوم بیرون شهر
پشت کوه ها ، کنار یه چشمه ی آب زلال
خودمو خاک می کنم...!
که بیای ، دوباره از راه برسی
خاکای پیشونیمو ، اشکامو پاک کنی ...
تو گلوم بغض که نشست بهت می گم :
- ببینم راستی تو عاشق منی ؟!!!
با یه چشمک سرتو تکون می دی
گل بوسه رو می چینی از لبام
می ذاریش تو دست من !
با همون دست چشاتو می بندمو
می ذارم اون گل و لای سینه هات !!!
چشاتو یواشکی وا می کنی...
می خوابی کنار من !
...
***
می دونم هزار هزار سال دیگه
دو تا گل میشکفه رو مزارمون !
پیش چشمه سارمون !
یکی از تو دست من
یکی از میون سینه های تو !
من هنوز شب های خوش با تو بودن را به یاد دارم که با حرف های شیرین تو پر ستاره می شد و من هنوز تشنه لالایی عشق تو هستم. کسی که سکوت سنگین شب های پرغم زندگیم را می شکند تو هستی ، فقط تو. بگذار تمام پرنده های خوشبختی را به سوی ساحل چشم های تو رهسپار کنم ، برای تو فرشته پاک زندگیم.
بگذار بر دست های گرمت بوسه بزنم به خاطر تمامی لحظاتی که دستم را به گرمی فشردی و مرا خیس از احساس پر مهر خود کردی ، بگذار با قطره قطره اشکی پاک غبار سختی را از قلب از همه سبزترت بشویم تا برای همیشه حضور آبی تو سایه ی عشق من باشد. بگذار تو را به نام عشقی بخوانم که کوچه کوچه زندگی ام را از عطر شکوفه های امیدش پر کرده است. به نام امیر که همیشه ، همه جا ، هر لحظه همراهم هست و سنگ صبور تلخی هایم .
بگذار به صداقتی که از آن توست قسم بخورم که من نیز تا آفتاب زندگیم در پس افق غروب نکرده است ، همیشه ،همه جا ، هر لحظه به یاد تو خواهم بود و دوستت خواهم داشت.
قانون 4 نیوتن در زمان عاشقی :
زمین هیچ جاذبه ای ندارد ، سیب ها به خاطر تو می افتند چون تو تنها
جاذبه زمینی.
هر چند که در عشق وصال به معبودم نرسیدم ،
ولی با وجود چشمان سیاه تو ،
مرهمی بر زخمهای چندین ساله ام فراهم آمد ،
تا شمع امیدم به زندگی دوباره ،
با فروغ چشمان تو ، طلوعی دوباره بخشد!
به امید آنکه هیچ زمان غروب چشمانت را نبینم.
همسرم ، نازنینم روزت مبارک
راز شقایق
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
گاهی که دلم
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه هم ، دستانم را به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
و از چهار فصل دست کم یکی که بهار هست...
.
.
.
.
و مـــن هنــوز و برای همیشه تو را دارم
و به خود می بالم.