پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

پرواز را آغاز خواهم کرد با تو

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

بی تو

زیستن،

    بی هوای سبز عشق

            مردنی مکرر است

عشق،

وامدار چشم تست.

بی تو،

      چنگ میزند

بر دلم  غمی غریب

چشم جان،

بهانه گریستن گرفته است .

نظرات 4 + ارسال نظر
سیما چهارشنبه 23 مرداد 1387 ساعت 02:16 ق.ظ http://stripped.blogsky.com


در میان همه تنها تو آشنایی.

ساناز سه‌شنبه 5 شهریور 1387 ساعت 07:29 ب.ظ

شهرزاد عزیزم دلم برات تنگ شده.

سلام
حال شما؟
چه عجب یاد ما کردی!!!!
منم دلم برای شما تنگ شده خانوم.
اگه خدا بخواد بعد ماه رمضون میام انزلی دیدن شما و دوستان.
ممنونم که به من سر زدی.

سامینا پنج‌شنبه 21 شهریور 1387 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام شهرزاد عزیز
وبلاگ خیلی قشنگی داری بهت تبریک میگم.
طاعات و عباداتت قبول.
راستی تو دعاهات منو فراموش نکنیا.
به امید دیدار .

شوهر جون یکشنبه 12 آبان 1387 ساعت 02:33 ب.ظ

یک شب که من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی که احتمال
وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من
حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی."
چی؟ یعنی چه؟
و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه بهم داد:
تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطه‌ی فیزیکی
ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشم‌های من که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:
تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب
بین من و تو اتفاق می‌افته؟
خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده. برای همین من هم
با افسردگی خوابیدم.
فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم
رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ
و مشغول خرید شدیم.
چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش
گفتم
که بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر
دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک
جفت گوشواره‌ای
الماس.
حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد.. حتی فکر کنم سعی کرد من و
امتحان که چون ازم خواست براش یک مچ‌بند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار
هم راکت تنیس رو دستش نگرفته‌بود. نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش
گفتم: "برشدار عزیزم."
در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فکر کنم
همین‌ها خوبه. بیا بریم حساب کنیم."
در همین لحظه بود که گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."
با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"
عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی. تو به وضعیت اقتصادیه من
به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."
و موقعی که توی چشماش می‌خوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:
"چرا نمی‌تونی من و بخاطر خودم دوست داشته‌باشی نه بخاطر چیزایی که برات
می‌خرم؟"
خوب امشب هم توی اتاق‌خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته فقط دلم خنک شده که فهمیده
"هرچی عوض داره گله نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد