خدایا
به من زیستنی عطا کنکه در لحظه مرگ
بر بی ثمری لحظه ای که
برای زیستن گذشته است
حسرت نخورم
و مردنی عطا کنکه بر بیهودگی اش سوگوار
نباشم
از هنگامیکه روزگار در چشمانت خلاصه شد من با تو یکی شدم
!!دیگراندکی به خود نیندیشیدم.که خود چه بوده ام و اینک چه هستم؟؟!!
چراکه در زندان اندیشه ام تنها یک چیز بود؟؟ که همان درهای گناه را به رویم بست و دیگر گناه نکردم.مگر یک گناه ... که در دلم به تو گفتم دوستت دارم.!!!!!
تنها این گناه من بود چرا که هر گاه از خواب بر خواستم دیگر راهی برای گناه نیافتم.
چراکه با گشودن چشمانم به سحر خود را غرق شده در تو میدیدم
.....یک روز به خود اندیشیدم
..که یکباره از پای افتادم!!!!هنگامیکه به هوش امدم خود را در اغوش همیشه گرم تو دیدم
....انگاه برای بار دوم با نگاه چشمان خورشیدیه تو در زندگیم خندیدم
! !و این بار با امید با تو بودکه به آرامی چشمان خفته ام را بستم!
چراکه دیگر میدانستم تا همیشه اغوش تو برای من گشوده است
و تو با منی. ولی افسوس....................... نمیدانم که تا سحر فردا میمانیم؟؟؟
دوستت دارم.
تو را دوست دارم نگاهت را ، کلامت را و آغوش مهربانت را
تو را دوست دارم به اندازه تمام رنگهای زیبای دنیا
نه کم است
به اندازه تمام زیباییهای دنیا
نه باز هم کم است تو را به اندازه تمام دنیا دوست دارم
من تو را در تک تک ذرات وجودم لمس کردم در هر نفسم عطرت را حس کردم و با هر ضربان قلبم عاشقانه تو را زندگی کردمدیگر در پس کوچه های خاطراتت جستویم نکن ، مرا نخواهی یافت
که من در تو محو شدمو چه درآمیختن زیبایی!!!
تو من هستی
اینو خودت گفتی
پس عاشق واقعی من هستم
من لیاقت عشق تو رو دارم ؟؟؟
ز
دریا پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
بی نیازتر از من.ز
آتش پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
سوزنده تر از من.ز
آب پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
روان تر از من.ز
خاک پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
افتاده تر از من.ز
شمع پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
گرم تر از من.ز
گل پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
زیباتر من.ز
پروانه پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
دل داده تر از من.زمحبت
پرسیدم که محبت چیست؟گفتا
خود عشق است!ز
عشق پرسیدم که محبت چیست؟گفت
آنچه تو دیدی!وز
خودم می پرسم که محبت چیست؟شاید که نگاه عاشقانه ای بیش نیست.
شما چی فکر میکنید؟؟؟
غنچه با دل گرفته گفت
:زندگی لب زخنده بستن است
.گل به خنده گفت
:زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است
.گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد.
تو چه فکر میکنی؟؟؟
راستی کدامیک درست گفته اند؟؟؟
من که فکر میکنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
.هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر زغنچه پاره کرده است
.
امروز خیلی دلم می خواد از تو بگم...
امروز بد جوری حضور دستای مهربونت رو روی شونه هام کم دارم
.....امروز هوای گریه دارم
...دلم خیلی برات تنگ شده
....خیلی به بودنت نیاز دارم
......دلم میخواد کنارم باشی
......میخوام که باشی.....
می خوام سرمو بذارم رو شونه ت
....می خوام تمام دلتنگی هامو تو بغلت گریه کنم
...کاش می دونستی تو دلم چه خبره
...کاش بودی
......واااااااااای
...اگه بیای و دوباره بری
...از من چی میمونه
....؟؟؟
یه روز برای اولین بار که دیدمش
حس عاشقی رو تو چشاش
گرمای محبت و تو دستاش
لبخند و رو لباش
فراموشی غم و تو نگاش
دیدم
همه و همه دست به دست هم داده بودن تا عاشقت بشم
دیگه میترسم تو چشات نگاه کنم
میترسم از اینکه هستم بدتر بشم عاشق تر بشم دیوونه تر بشم
پرواز را آغاز خواهم کرد با تو
یک آسمان پرواز خواهم کرد با تو
روز از نو آری روزگاری خوشتر از نو
از خویشتن آغاز خواهم کرد با تو
همیشه اینقدر فرصت نیست که بشینیم روبه روی هم
من حرفایی که ته قلبم ته نشین شده رو بزنم و تو حرفای دلت رو
....نه همیشه اینقدر زمان نداریم
میدونم احتیاج به زمان داری احتیاج به فکر کردن
.......و من لابه لای افکار در هم تو در انتظار فردایی دوباره نشسته ام
........عزیزم انتظار چیز کمی نیست
........انتظار تنها یک کلمه ساده پنج حرفی نیست
........حرفی نیست که بخواهی به شوخی به کسی تقدیمش کنی
........انتظار از ته دلت بالا میزنه و همه وجودتو میگیره
..........انتظار میتونه آروم آروم نابودت کنه
............و این همه انتظار برای شنیدن صدای مردی که دوسش داری شاید منطقی ترین قلبها رو زمین بزنه
!تو احتیاج داری فکر کنی و من احتیاج دارم که نفس بکشم در هوایی که آرامشش و از تو میگیره
.............میدونم خواسته کمی نیست
............ولی خواسته دختری که صادقانه تمام جلوه های تاروپودشو برای تو و فقط برای تو عیان کرده
من از تو چیزی بیشتر نمیخواهم
...........ولی من دقیقا همون چیزی رو میخواهم که توی دستهای مردونه تو وجود داره
.............. آرامش .
ساده بگوبم |
ساده نوشتم ، ساده گفتم ... نوشتنم از بی دردی نیست .ساده صداقت را هجی کردم ، ساده بر مرگ آرزوهایم گریستم .ساده فریادم را در گلو خاموش کردم . ساده کودکی را ترجمه کردم . آنجا که شادیبازی کردن با عرو سک های رنگی علامت سوالی بی جواب ماند . ساده پدر رانقاشی کردم ؛ چشمانش را آبی آبی مثل دریا ... با مدادرنگی های خیالی ، درعطوفت نگاهش گم شدم . خانه را ساده ی ساده کشیدم ؛ کوچک و صمیمی بادلواپسی ها و رنج های تمام نشدنی مادر ، فرشته ی عشق و ایثار .ساده خودم را شناختم و لحظه لحظه ی زندگیم را ... . ساده می نویسم از دردهاییکه با من بزرگ شدند به جای همبازی های کودکی ... ساده با خدا حرف می زنم ؛دستانم وقتی به آسمان بلند می شود خدا را نردیکتر از همیشه حس می کنم .ساده می فهمم و درک می کنم دردمندی که زندگیش را در گرو آبرویش زیبا میبیند . دست نیازش را تنها خدا می بیند . ساده اشک یتیمی مرا منقلب می کند .وقتی به چشمانش نگاه می کنم ، خودم را می بینم . ساده می نویسم ، ساده میگویم بی دردی درد من نیست ... وقتی مشت های گره کرده ام را به دیوار تنهایی میکویم و هق هق گریه ام را ، بی صدا خاموش می کنم . ساده می گویم رفیق ،صداقت همیشگی راز رفاقت است . ساده با اشک چشمانم وضو می گیرم و برسجاده ی عشق نماز می گذارم . ساده می گویم با خدا ... که جرم بی گناهی شدگناهم . |