از هنگامیکه روزگار در چشمانت خلاصه شد من با تو یکی شدم
!!دیگراندکی به خود نیندیشیدم.که خود چه بوده ام و اینک چه هستم؟؟!!
چراکه در زندان اندیشه ام تنها یک چیز بود؟؟ که همان درهای گناه را به رویم بست و دیگر گناه نکردم.مگر یک گناه ... که در دلم به تو گفتم دوستت دارم.!!!!!
تنها این گناه من بود چرا که هر گاه از خواب بر خواستم دیگر راهی برای گناه نیافتم.
چراکه با گشودن چشمانم به سحر خود را غرق شده در تو میدیدم
.....یک روز به خود اندیشیدم
..که یکباره از پای افتادم!!!!هنگامیکه به هوش امدم خود را در اغوش همیشه گرم تو دیدم
....انگاه برای بار دوم با نگاه چشمان خورشیدیه تو در زندگیم خندیدم
! !و این بار با امید با تو بودکه به آرامی چشمان خفته ام را بستم!
چراکه دیگر میدانستم تا همیشه اغوش تو برای من گشوده است
و تو با منی. ولی افسوس....................... نمیدانم که تا سحر فردا میمانیم؟؟؟
دوستت دارم.
سلام..خیلی خوشکل می نویسی.
موفق باشی.