ساده بگوبم |
ساده نوشتم ، ساده گفتم ... نوشتنم از بی دردی نیست .ساده صداقت را هجی کردم ، ساده بر مرگ آرزوهایم گریستم .ساده فریادم را در گلو خاموش کردم . ساده کودکی را ترجمه کردم . آنجا که شادیبازی کردن با عرو سک های رنگی علامت سوالی بی جواب ماند . ساده پدر رانقاشی کردم ؛ چشمانش را آبی آبی مثل دریا ... با مدادرنگی های خیالی ، درعطوفت نگاهش گم شدم . خانه را ساده ی ساده کشیدم ؛ کوچک و صمیمی بادلواپسی ها و رنج های تمام نشدنی مادر ، فرشته ی عشق و ایثار .ساده خودم را شناختم و لحظه لحظه ی زندگیم را ... . ساده می نویسم از دردهاییکه با من بزرگ شدند به جای همبازی های کودکی ... ساده با خدا حرف می زنم ؛دستانم وقتی به آسمان بلند می شود خدا را نردیکتر از همیشه حس می کنم .ساده می فهمم و درک می کنم دردمندی که زندگیش را در گرو آبرویش زیبا میبیند . دست نیازش را تنها خدا می بیند . ساده اشک یتیمی مرا منقلب می کند .وقتی به چشمانش نگاه می کنم ، خودم را می بینم . ساده می نویسم ، ساده میگویم بی دردی درد من نیست ... وقتی مشت های گره کرده ام را به دیوار تنهایی میکویم و هق هق گریه ام را ، بی صدا خاموش می کنم . ساده می گویم رفیق ،صداقت همیشگی راز رفاقت است . ساده با اشک چشمانم وضو می گیرم و برسجاده ی عشق نماز می گذارم . ساده می گویم با خدا ... که جرم بی گناهی شدگناهم . |
سلام...
راستش من بار اول هستش که میام به وبلاگ شما...
از اینکه ساده و بدون تکلف می نویسید خیلی خوشم اومد...
وقتی آدم دلش می گیره فقط می خواد بنویسه... و چجوری نوشتنش دیگه مهم نیست...
ثبت دلتنگی نیازی به جمله بندی نداره...
خوشحالم به وبلاگتون اومدم...